واسیا
پدر و مادر واسیا، آدمهای جدی، خشک، رسمی و پیش خودمان بمانَد خیلی حوصلهسربَر بودند. واسیا هم هر روز درس میخواند و پیانو تمرین میکرد.
هیچ هیجانی در زندگی واسیا نبود، تا این که یک روز عمهاش با یک جعبه آبرنگ، حوصلۀ واسیا را سر جا آورد. او شروع کرد به ترکیبکردن رنگها باهم و همان لحظه صدای رنگها را شنید؛ صدایی که هیچکس جز خودش نمیشنید. شگفتزده شد و صدای رنگها را نقاشی کرد. نقاشیهای واسیا شبیه بقیه نقاشیها نبود.
عمهاش گفت باید بفرستیمات کلاس نقاشی تا یاد بگیری چطور خانه و گل و درخت و اینجور چیزها بکشی. اما آخر واسیا که اینجور نقاشیها را دوست نداشت!
سالها گذشت. واسیا بزرگتر شد، رفت دانشگاه و معلم شد.
او باعث افتخار پدر و مادرش بود اما خودش اصلاً از اینکه نقاشی را کنار گذاشته بود، خوشحال نبود.
برای همین از معلمی انصراف داد و رفت آلمان، پیشِ استادان بزرگ نقاشی.
او با خودش فکر میکرد که آنها از هنر متفاوت او استقبال میکنند، ولی آنها هم به او پیشنهاد کردند تا نقاشیهایی بکشد که در آن آدم، ساختمان و گل و اینجور چیزها باشد.
واسیا داشت ناامید میشد و با خودش فکر کرد: «شاید حق با اوناست!»
اما یک روز موقع حرفزدن با دوستانش گفت:« من دوست دارم نقاشی رو هم مثل موسیقی احساس کنم!»
پس تصمیم گرفت به تنهایی از هنر و تواناییهای خودش، حمایت و حفاظت کند.
او یک نمایشگاه خیابانی راه انداخت. مردم هم میتوانستند در آن نمایشگاه شرکت کنند…
او بالاخره توانست با تلاشهای خودش، سبک جدیدی در نقاشی به وجود بیاورد که هیچکس قبل از او، حتی به آن فکر هم نکرده بود.
این داستان را تعریف کردیم که بگوییم: «تخیل و تفاوت کودکانتان را بپذیرید. اگر همه شبیه هم بودیم، همه چیز تکراری و حوصلهسربر میشد.»
راستی اگر از این داستان خوشتان آمده، میتوانید کتاب داستانِ صدای رنگها را از انتشارات پرتقال تهیه کنید. هرچیزی که کودکان را، حتی شده برای چند دقیقه، از بازی کامپیوتری دور کند بهترین هدیۀ ممکن است. از پازل گرفته، تا کتاب.
مطالب بیشتر در مجله پیرامون
برای آشنایی با پازل پیرامون ما را در اینستاگرام دنبال کنید …